معنی به قتل رساندن

حل جدول

به قتل رساندن

کشتن، ذبح کردن

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

به قتل رساندن‬

öldürmek, katletmek

عربی به فارسی

قتل

ادم کشی , قتل , کشتن , بقتل رساندن , ذبح کردن , ضایع کردن , توفیق ناگهانی , کشنده () دلربا , کشتار , ادمکشی

فارسی به عربی

قتل

اغتیال، قتل

فرهنگ عمید

قتل

کشتن،
شهادت یکی از امامان شیعه: روز قتل،


رساندن

چیزی یا کسی را به جایی بردن: مرا تا محل کارم رساند،
[عامیانه] آگاهی دادن، گفتن مطلبی به کسی،
چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن، متصل کردن دو چیز به یکدیگر: دو سرنخ را به یکدیگر رساند،
پرورش دادن، پروراندن،
[مجاز] باعث ازدواج دو نفر شدن،
خبر، سلام، یا مانند آن‌را به جایی بردن، ابلاغ کردن،
دلالت کردن، نشان دادن،
وارد کردن، دادن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسیب رساندن،

لغت نامه دهخدا

قتل

قتل.[ق َ] (ع مص) کشتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل) (منتهی الارب). قَتلَه. (منتهی الارب):
قتل این کشته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود.
حافظ.
|| بر تن زدن. (آنندراج) (منتهی الارب). گویند: قتل الرجل، بر تن وی زد. (منتهی الارب). اصاب قتاله، ای نفسه. (اقرب الموارد). || نیکو دانستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قتل الشی ٔ خبراً؛ نیکو دانست آن چیز را. (منتهی الارب). و از این باب است قول خدای تعالی: و ما قتلوه یقیناً (قرآن 157/4)، ای لم یحیطوا به علماً. (منتهی الارب). || آمیختن با آب. (منتهی الارب) (آنندراج). قتل الشراب، آمیخت شراب را به آب. (منتهی الارب).

قتل. [ق ِ] (ع ص، اِ) دشمن جنگ آور. || مقاتل. || جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردند. || دوست. || همتا. || مانند. گویند: هما قتلان، ای مثلان. (منتهی الارب). || پسر عم. || دلیر. || دانای بدی و فساد. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: انه لقتل شر؛ ای عالم به. (منتهی الارب).


رساندن

رساندن. [رَ / رِ دَ] (مص) رسانیدن. کسی یا چیزی را به جایی یا نزد کسی بردن. (فرهنگ فارسی معین). رسانیدن. آوردن. فرستادن. بردن:
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها یکی را بدین سو ممان.
فردوسی.
شود تا رساند سوی شاهزاد
بگفت آن زمان با فرنگیس شاد.
فردوسی.
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
نظامی.
با آنهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از نظافت.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطه ٔ اصل از انتها بردار.
اوحدی.
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی.
جامی.
- به پایان رساندن سخن یا چیزی، تمام کردن آن. خاتمه دادن آن. به آخر رسانیدن. به پایان آوردن. بسر بردن. اتمام آن:
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم.
سعدی.
|| چیزی را به چیزی متصل کردن. (فرهنگ فارسی معین):
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکرشرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.
سعدی.
|| پیوستن و الحاق کردن صفتی چون خوبی، بدی، محنت و جز اینها به دیگری:
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی.
منوچهری.
نه بر بی گنه بدرسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیز.
اسدی.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
امیدوار بود مردمان به خیر کسان
مرا به خیر توامید نیست شر مرسان.
سعدی.
- آب به آب رساندن، پیوستن آب به آب. پیوند دادن آب به آب. کنایه از اشک پی درپی و لاینقطع ریختن:
به آن رسید که خاک از میان کناره کند
ز بس که چشم ترم آب را به آب رساند.
نظام دست غیب (از آنندراج).
- آواز به آواز رساندن، پی درپی و لاینقطع خواندن. خواندن آواز بدنبال هم. پیاپی بانگ و آواز درآوردن:
بانگ جرس قافله ٔ راست روانم
در بادیه آواز به آواز رسانم.
سالک یزدی (از آنندراج).
- آه به آه رساندن، پی درپی آه کشیدن. آه متوالی کشیدن. (یادداشت مؤلف).
|| چیزی را به دست کسی دادن. تسلیم کردن. (فرهنگ فارسی معین). دادن. رسانیدن:
چو گردد آگه خواجه ز کارنامه ٔ من
به شهریار رساند سبک چکامه ٔ من.
بوالمثل.
به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
برسم هر سال آن حرف آخرین جمل.
مسعودسعد.
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند.
سعدی.
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده روزی رساند ز غیب.
سعدی.
- بازرساندن، بازبخشیدن. بازگرداندن:
رسان باز با من مرا راه کن
سوی اوی و این رنج کوتاه کن.
فردوسی.
و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آنها را به من بازرساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297).
- گزند رساندن، صدمه زدن. آسیب رسانیدن. صدمه و زیان وارد کردن:
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه.
(بوستان).
|| بمجاز، بخشیدن:
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
|| ابلاغ کردن خبر یا پیامی. (فرهنگ فارسی معین):
نخستین درودی رسانم به شاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه.
فردوسی.
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان.
فردوسی.
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز.
فردوسی.
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال سپهبد گو پهلوان.
فردوسی.
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار.
منوچهری.
اگر ترا اذن دهد درآی و او را تحیت و سلام ما برسان. (قصص الانبیاء ص 242).
ز من به جد شبیر و شَبَر درود رسان
به حشر با شَبَر انگیزو با شبیر مرا.
سوزنی.
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار.
جمال الدین اصفهانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساند به گوش.
نظامی.
آن رساند آنچه بود شرط پیام
وین شنید هرچه بود شرط کلام.
نظامی (از شعوری).
مرد بازرگان پذیرفت آن پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام.
مولوی.
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند.
سعدی.
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار عزیز را برسانی دعای یار.
سعدی.
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را.
حافظ.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
|| ایصال. موفق گردانیدن. سوق دادن. نائل گردانیدن به. فائز کردن به. فوز دادن به. (یادداشت مؤلف):
وز آن پس چنین گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت.
فردوسی.
چو یزدان کسی را کند نیکبخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.
فردوسی.
نشان ار توانی تو دادن مرا
دهی و به شاهی رسانی ورا.
فردوسی.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی به دولت رسانی.
منوچهری.
ایزد کرده ست وعده با ملک ما
کش برساند بهر مراد دل ما.
منوچهری.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
زیرا که وی [یعنی دبیری] که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند و دیوان را از دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه).
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
نظامی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو شد خون
نه کشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی.
سعدی.
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی.
هاتف اصفهانی.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
؟
|| در بیت ذیل بمجاز به معنی تزویج کردن است. (یادداشت مؤلف):
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند.
فردوسی.
|| پروراندن. بالغ کردن. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

رساندن

چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن. [خوانش: (رَ یا رِ دَ) (مص ل.)]


قتل

(مص م.) کشتن، (اِمص.) کشتار. [خوانش: (قَ) [ع.]]

مترادف و متضاد زبان فارسی

رساندن

حمل کردن، تحویل‌دادن، تسلیم کردن، هدایت کردن، ابلاغ

فارسی به ایتالیایی

رساندن

trasmettere

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قتل

کشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

قتل

کشتن

فرهنگ فارسی آزاد

قتل

قَتل، آدم کُشی، از بین بردن هر موجود زنده،

معادل ابجد

به قتل رساندن

902

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری